فصل چهارم(پایانی). قسمت پنجم

ساخت وبلاگ

می دانم که دکتر ها و پرستارها خیلی از دستم شاکی هستند اما من هم تقصیری ندارم . چرا که نمی توانم یکجا بنشینم و روی تخت دراز بکشم و پاهایم را روی پاهایم بیندازم و بگویم اگر فرهاد مرا نمیخواهد اشکالی ندارد و یا اگر یکتا هنوز هم برایم دلتنگی می کند مشکل خودش است و  بگذار خودش با مشکلش کنار بیاید و یا حتی اینکه به جهنم که خواهرم به خاطر اشتباه من همیشه سرافکنده است و می خواست با آن مرد عقده ای ازدواج نکند. نمی توانستم دست روی دست بگذارم و همه چیز را نادیده بگیرم که اگر می خواستم این کار را کنم اصلا نمی امدم که فائزه هم یک سیلی مهمانم کند و بعد از این همه دوری اینگونه از من استقبال کند. امده بودم که اشتباهاتم را جبران کنم و به خاطر همین است که یک هفته بعد از اینکه فائزه آمد و در بیمارستان مادریم را زیر سوال برد با وجود حال نامساعدی که دارم ،اما پشت در اتاق کار فرهاد ایستاده ام و صدایش را می شنوم که با تلفن صحبت می کند و از همین فرصت استفاده می کنم و با انگشتانم  که قرمز شده اند و دلیلش را نمی دانم به در چند ضربه ای وارد می کنم و بعد در باز می شود و فرهاد چون با تلفن صحبت می کند نمی تواند بگوید که داخل نروم و نمی تواند فریاد بکشد که چه از جانم می خواهی و چقدر خوب است که ادم ها در رودربایستی بمانند. خشم را در چشمانش می بینم و این خشم زمانی زیاد می شود که من بدون اجازه و با آرامش روی صندلی می نشینم و منتظر می مانم حرف هایش تمام شود و او هم با کلافگی روی صندلی اش می نشیند و می فهمم که دارد صحبت هایش را کوتاه می کند و دیگر حوصله ای برای حرف زدن ندارد و زمانی که تمام می شود موبایلش را روی میز پرت می کند و با اخم به من زل می زند و چقدر دلم می خواهد بگویم که اخمت را هم دوست دارم. او با بی حوصلگی میگوید:

-خوب زودتر حرفت رو بزن کلاس دارم

-حرف های من زود تموم نمی شن فرهاد

چند ثانیه ای مکث می کند و بعد می بینم که او کتش را بر می دارد و موبایلش را نیز و به سمت در می رود و من که غرروم خیلی وقت است جریحه دار شده است عصبانی می شوم وبرای التیام آن است که داد می زنم و می گویم:

-فرهاد..اگه می خوای بری برو..اینو بدون به خاطر تو برنگشتم که اگه دوستت داشتم اصلا نمی رفتم..اگه اینجام و دارم و رفتارهای مذخرفت رو تحمل می کنم به خاطر دخترمه.من خودم سه ساله که بودم هم مادرم و هم پدرم رو از دست دادم و تا همین الانم که اینجا نشستم و ادم عقده ای مثل تو رو نگاه می کنم منتظرم تا برگردن و بگن که ما به خاطر تو برگشتیم. به خاطر تو از هر مانعی که بود رد شدیم..به خاطر تو مرگ رو هم زیرپا گذاشتیم..حالا تو چه انتطاری از من داری..من فقط دو سال نبودم که اگه ادم باشی می شینی به حرفام گوش بدی که چرا نبودم..اما اینو بدون که یکتا شاید ظاهرا شبیه تو باشه اما اخلاقش شبیه منه و تا ابد منتظر من می مونه و تو فکر می کنی بتونی جواب این هعمه چشم انتظاری رو بدی درحالی که من زنده بودم و می تونستم کنارش باشم

او نمی رود و به جای آن با عصبانیت به سمت من می آید و من نیز از ترس چند گام به عقب بر می دارم و برای اولین بار است که او سرم داد می کشد و می گوید:

-خفه شو بهار..خفه شو.خفه شو...دیگه باید چیو بشنوم ..دیگه چی هست که بگی..منو چی فرض کردی که فکر کردی باید قربون صدقت برم و بگم به درک شکمت بالا اومده و به درک که رفتی همخواب یه مرد دیگه شدی .و شایدم چند تا مرد دیگه

و بعد دست هایش را که از خشم می لرزند زیر چانه ام می گذارد و می گوید:

-یا گورتو گم می کنی برای همیشه یا من می رم که دیگه دستت به من و یکتا  نرسه

و با کراهت نگاهی به اتاقش می اندازد و چهره اش در هم می شود و می گوید:

نه به این کارم دل بستم نه به این جایی که تو توش نفس می کشی..زیاد پاپیم بشی از دیدن دورادور یکتا هم محروم می شی..دیگه بهت اخطار نمی کنم بهار..

و با دستهایش به بیرون اشاره  می کند و می گوید:

-حالا برو بیرون..

نمی دانم چه چیزی آنقدر او را عصبانی کرده است که همه چیز را فراموش کرده ، حتی ان احترام و ادبی که از او هم من سراغ داشتم  هم همه.و من احساس می کنم پایم را که از اتاق بیرون بگذارم کار تمام است و فرهاد نیز . به خاطر همین به جای انکه خودم را ببازم و با گریه از اتاق بیرون روم دست از غرور برمی دارم و خودم را به او نزدیک ترمیکنم و از آستین لباسش می گیرم و میگویم:

-پس بذار یک چیزی بگم و برم..اگه قراره دیگه منو نبینی ترجیح می دم این حرف ها رو بهت گفته باشم

او نگاهش را از من می گیرد اما متوجه هستم که آستین لباسش را از میان دست هایم بیرون نمی کشد.

-فرهاد باور کن قصد ندارم که تو برگردی...نمی خوام که اذیتت کنم..اصلا برای این نیومدم..اومدم بگم چرا رفتم تا بلکه اروم تر بشی..تا با گناه کم تری از زندگیت رفته باشم...

آستین لباسش را رها می کنم و پشتم را به او می کنم. بعضی حرف ها را نمی توان رودرو زد:

-من حالم خوب نبود..افسرده بودم..می دونم که تو فکر می کنی من دروغ می گم.اما بودم.فقط نشون نمی دادم.برای اینکه از دستت ندم.تو همه کس من بودی..تنها کسی بودی که تو زندگی باهاش آرامش داشتم.اما خوب من بیمار شدم..نمی دونم چه مرضی افتاد به جونم که دیوونه شدم..یعنی می دونم اما می ترسم بگم.می ترسم بیشتر از من بدت بیاد..ولی باید بشنوی..حق داری بدونی که با چه ادم مذخرفی زندگی می کردی..فرهاد امیدوارم وقت کلاست رو نگیرم ولی اگه دارم میگیرم لازمه...این مهم تره که تو اگاه بشی..میخوام اعتراف کنم..به گناهی که به کسی تا به حال نگفتم. نشد که بگم..هیچ کس دوست من نبود.هم زبونم نبود..حتی تو هم نبودی..چون قرار بود پدرم باشی و همسرم..حالا فقط می تونم امیدوار باشم به عنوان یک پدر ، کسی که هیچ وقت تو زندگیم نداشتم قضاوتم کنی..گوش کن..من و پسر عموم عاشق هم بودیم..یعنی فک می کردیم عاشق همیم بعد همه چی بهم خورد..زن عموم بهم زد..شاید اگه اون اینکارو نمی کرد من هیچ وقت به این سرنوشت دچار نمی شدم.اما به هر حاال بهم زد.بعدشم دید زندگی پسرش داره بهم می ریزه..منو از خونش بیرون کرد و فرستاد خونه مادرش..من آدم تنهایی بودم فرهاد..می دونم همه آدم های تنها نمی لغزند.اما من زیر پام محکم نبود..پاهای خودم محکم نبود..هم من لغزیدم هم زمین زیر پام لرزید..عاشق یه مردی شدم که فقط مرموز بود..یعنی اول فقط مرموز بود و بعد ها هم خشگل می دیدمش هم با جذبه..اون همیشه میومد روی ایوون و سیگار می کشید.من عاشقش شدم فرهاد..جوون بودم و دنبال یه الگو و چون تنها بودم و هیچ کی بالا سرم نبود اون شد الگوم..اشتباه کردم.اما اون موقه نمی دونستم دارم اشتباه می کنم..فرهاد یه روز رفتم خونش..نه اینکه فکر کنی رفتم بی آبرو شدم..فقط براش آش بردم و اومدم بیرون..فهمیدم زن و بچش مردن..بیشتر دلم براش سوخت..بیشتر عاشقش شدم..می دونی چرا.چون من از زنش خشگلتر بودم..اون روز تموم شد ..فرهاد یه روز همه چی بهم ریخت..یه روز همه آرزوهام و شور جوانیم بر باد رفت و من از همون روز سقوط کردم..شکستم فرهاد..اون آدمی که عاشقش بودم پلیسا دنبالش بودن..الان برای خودمم خیلی مسخره است که چرا فراریش دادم ولی اون موقه مسخره نبود..من اونو فراری دادم..من خودم اینکارو کردم و اصلا به این فک نکردم که فقط دارم به جای خودم تصمیم می گیرم و به خاطر این کارم ممکنه چند نفر آسیب ببینن..فرهاد اون یه قاتل بود..تو کار داروهای تقلبی بود..اون آدم بدی بود..همون شب منو با چند تا قرص خواب خوابوند و صبحش که پاشدم اون رفته بود..اونم از من خوشش می یومد..

دیگر نمی توانم حرف بزنم. حالم بد است و دلم می خواهد زار زار گریه کنم. بغض امانم نمیدهد و روی زمین می نشینم شاید بتوانم ادامه ماجرا را بگویم اما نمی توانم. نفسم بالا نمی آید و گریه می کنم . صورتم را می پوشانم..این دیگر چه روز شومی بود. و آن روز که همه زندگی ام ویران شد چه روز شوم تری بود..کاش میتوانستم برگردم و همه چیز را درست کنم..اما بچه ای که در اتاقک شیشه ای به سختی نفس می کشید گواه این بود که زمان دیگر به گذشته برنمی گردد..هیچ چیز درست نمی شود

فرهاد لیوان آبی را به طرفم میگیرد و من ان را پس می زنم...

اون رفته بود فرهاد...روز بدی بود و روزهای بدی..هم دوست دارم برگردن که جبران کنم و هم دوست دارم برنگردن که دوباره به اون حال نیافتنم..بعد از اون روز هیچ شبی راحت نخوابیدم فرهاد..تو که باید یادت باشه چه شب های زجر اوری رو کنار من داشتی..تو که باید بدونی دروغ نمی گم. من خیلی سعی کردم برم پیش پلیس و همه چیز رو بگم..می دونم هیچ کاره بودم اما از یه جایی به بعد گناه کار اصلی من بودم..گناهکاری که هیچ جرم واضحی نداشت تا به خاطرش دستگیرم کنن ..اعدامم کنن.من روزهای سختی رو گذروندم..یادت میاد که تو دانشگاه چه حال بدی داشتم..هیچ وقت برات سوال نبود که چرا هیچ وقت نمی خندم..به هر حال من و تو ازدواج کردیم.خیلی خوب بودیم و من فقط می خواستم همه چی خوبتر بشه که بچه دار شدم..اما نمی دونستم قراره دچار افسردگی بعد از زایمان بشم..اما شدم..یه روز به خودم اومدم دیدم که فرهاد بوی یه ادکلن دیگه رو میده..ادکلنی که نه من داشتم نه اون...با وجود تمام سختی هایی که داشت خودم رو عوض کردم..فقط ظاهرم رو فرهاد ..تو خبر نداشتی که دارم به زندگیمون دروغ می گم اما می گفتم..اما نتونستم برای همیشه نقش بازی کنم و یه روز همه چی بهم ریخت..من بهم ریختم..اون منی که داشت ادای ادمهای شاد رو در می آورد بهم ریخت..اون منی که افسرده بود و خودشو قایم کرده بود بهم ریخت..من رفتم..اون نامه رو نمی دونم هنوزم داری یا نه..اما برات نوشتم که می رم و معلوم نیست کی برگردم..من می خواستم برگردم..داشتم می رفتم اصفهان و نیمه راه پشیمون شده بودم..طاقت دوری تو و یکتا را نداشتم..با خودم گفتم به درک که خسته ای  به درک که دیگه نمی تونی ادامه بدی.اما باید برگردی..دوری از شما داشت دیوونم می کرد اونم در حالی که فقط چندین ساعت بود که ازتون دور بودم..اما می دونی چی شد...اون ضرب المثل رو شنیدی که می گن چاه نکن بهر کسی اول خودت بعد دیگری..حتما باید شنیده باشی...من تو همون چاهی افتادم که خودم یه روز از سر نادونی کنده بودم..اتوبوس تصادف کرد..من به سختی زنده موندم..یعنی یه بار رفتم و برگشتم..اما لابد قرار نبود بمیرم که برگشتم..لابد خدا می خواست من دوباره یکتا رو ببینم..خدا می دونست تقصیرکارم اما نه اونقدر که بخوام بدون این که به کارام جواب بدم رفته باشم.من زنده موندم و به خاطر وضعیت جسمانیم پیش یه زنی زندگی کردم..اما هنوز عصا تو دستام بود که از خونشون رفتم.می دونی چرا..چون به تو وفادار بودم..فرهاد من حافظه ام رو از دست داده بودم و نمی دونستم کیم..پسر اون عاشقم شده بود..اما من به تویی که نمی شناختمت وفادار موندم و به خاطر همین از خونش رفتم بیرون..کاش نمی رفتم..من با اون عصاهایی که خستم کرده بودند موندم تو یه ساختمون نیکه کاره..تو بگو کجا می رفتم..هر جا می رفتم و می فهمیدن پول ندارم می خواستن یه طور دیگه باهام حساب کنن...اینا گفتن نداره فرهاد ..تو رو عصبانی می کنه..اما عصبانی بشی بهتر از اینه که به من تهمت بزنی..توی اون خرابه نگهبانش مزاحم شد و من از اونجا در رفتم ..اما می خوام بگم کاش گیر همون نگهبان می افتادم..

دست هایم را روی صورتم می گذارم..نمی توانم نفس بکشم..همه آنچه که در سینه ام نگه داشته بودم می خواستم بازگو کنم و نفس کم می اورم..به فرهاد که روبرویم ایستاده بود و دارد حال پریشانم را می نگرد نگاه میکنم و می گویم:

-چرا پنجره رو باز نمی کنی..دارم خفه می شم

او بی حرف به سمت پنجره می رود و آن را باز می کند و من همین که هوای تازه داخل اتاق می آید از جایم بلند می شوم و کنار پنجره می روم و سرم را به بیرون می برم ..چرا فایده ای ندارد ..چرا راه تنفسم باز نمی شود..دست هایم را روی گلویم می گذارم و آرام می گویم:

-چرا انقد هوا کمه..

و با خود فکر می کنم که اگر تنها آدم روی زمین هم باشم باز هم نفس کم خواهم آورد

فرهاد کنارم ایستاده ..و فکر می کنم دلش برایم می سوزد که می گوید:

-اگه حالت خوب نیست می تونی ادامه ندی

پوزخندی می زنم و با لبخند غمگینی که روی لب هایم نقش می بندد می گویم:

-اونوقت تو باور می کنی اونقدرام که فکر می کنی گناهکار نیستم..

-نمی خواد خودتو اذیت کنی

اینبار به او خیره می شوم و در حالی که یک قطره اشک از چشمانم می لغزد می گویم:

-منظورت چیه..حتی اگه برات تعریف بکنم که چی شده بازم نظرت عوض نمی شه..یعنی دارم الکی همه گذشته ای رو که ازش متنفرم جلوی چشمام و میارم و دوباره همه چی به تازگی همون روزا اذیتم می کنه..می خوای بگی برات فرقی نمی کنه که...

وفتی میبینم با بی تفاوتی به من زل زده است دلم می شگند..

-حتی اگه برای تو مهم نباشه من سبک می شم..

می خواهم حرف بزنم که در اتاق به صدا در می آید و فرهاد به سمت در می رود و بعد صدای کسی را می شنوم که می گوید:

-سلام آقای منصوری..حالتون خوبه..وقتتون بخیر..کلاستون تشریف نمی برید؟

-سلام خانم روزتون بخیر..متاسفانه کاری برام پیش اومده نمی تونم برم سر کلاس ..باید خبر می دادم ولی معذرت می خوام نشد

-من بهشون اطلاع می دم که کلاستون تشکیل نمی شه..ببخشید مزاحم شدم

در بسته می شود و بدون اینکه منتظر باشم فرهاد دوباره بیاید و کنارم قرار بگیرد و با ان نگاهای سرد و بی تفاوتش مرا آزار دهد ادامه می دهم:

وقتی که با عصا از دست نگهبان فرار کردم نمی دونم چقد راه رفتم که دیگه نتونستم ادامه بدم..اصلا تا حالا پیش اومده که بخوای با عصا بدویی..معلومه که نه..یه در بازی بود توی خیابون ..پناه بردم همونجا..همه چی از همونجا شروع شد..کسی رو سر من ضربه زد و بعد که به هوش اومدم دیدم وسط ادمهایی گیر افتادم که حرف هاشون رو نمی فهمم..همش به من می گفتن از طرف کی اوودم..جاسوس کیم..به خاطر اینکه ازم اقرار بگیرن بلاهای زیادی سرم اوردند..جلوی سگ ها انداختند..تو یه اتاق تاریک و ترسناک و سرد حبسم کردند..تا یه مدت هم بینایی ام را از دست داده بودم...یه روز خسته شدند .هم اونا ..هم من..می خواستند منو بکشن..کاش این کارو میکردند فرهاد..کاش این کارو می کردند..اما اینم بدبختی من بود که چشمهای همیشه بستم رو یکی باز کرد ..یکی منو شناخت...فهمید من کیم..نمی دونم صورتم چقد داغون بود که قبلش نفهمید..اره دوست داشتم از همون روزی که پامو گذاشتم اونجا منو می شناخت..کم دردی نکشیدم..کم تا دم مرگ پیش نرفتم و برگشتم..تو که فکر نمی کنی همه اینا تحملش آسون بود..اون کسی که منو شناخت می دونی کی بود..همونی که یه روز عاشقش بودم..یه روز فراریش دادم..و بعدش با عذاب وجدان فراری دادنش زندگیم شد جهنم..اون چشمهای ابی منو دید و شناخت..فرهاد من هنوز نمی دونستم کیم..نمی دونستم اون کسی که باهام داره معامله می کنه بین شرافت و زندگیم، کسیه که دوست داشتم سر به تنش نباشه..بهم گفت یا بمیر یا برای من زنده بمون..فرهاد تو که انتظار نداشتی مرگو انتخاب کنم..شاید دوست داشتی ولی انتظارشو  نداشتی که ..من می خواستم زنده بمونم تا یه روز پیش خانوادم برگردم و اینو هم می دونستم که ممکنه کسی قبولم نکنه..من برای اون موندم..قرار شد وقتی بچه اونو بدنیا اوردم برم دنبال زندگیم..بیام دنبال شما..همین دوهفته پبیش بود که همه چی یادم اومد..منم فرار کردم...روی اومدن نداشتم اما می دونستم که باید بیام..باید یه چیزایی رو توضیح بدم..باید بهت بگم که همون روزی که سوار اتوبوس شدم تا برم ، با خودم قرار گذاشتم همین که پیاده شدم برگردم..اما همه چیز اونجوری که ما فکر می کنیم پیش نمی ره..همه چی به اون اسونی که ما می خوایم حل نمی شه..فرهاد..نیم خوام چیز ناگفته ای بینمون باشه..حالا باید همه چیرو بدونی..من اوایل ازون متنفر بودم..اسمش آقا بود..یعنی همه آقا صداش می کردند...می دونی زندگیم دارشت یه جور پیش می رفت که محبور شدم به خاطر ترسی که به جونم افتاده بهش وابسته بشم..وابستگی کار دستم داد که یه روز با خودم گفتم نمیخوام در مورد گذشتم چیزی بدونم ..من نزدیک به نه ماه باهاش زندگی کردم..اما وقتی که فهمیدم کیم..کی بودم..قسم میخورم که ازش متنفر شدم..قسم می خورم فرهاد..

حرف هایم تمام می شود.دیگر چیز ناگفته ای ندارم..اگر فرهاد با این حرف ها بخواهد مرا ببخشد بخشیده است و اگر نه دیگر اصراری هم به برگشتن ندارم..انگار فقط دلم می خواست حرف زده باشم..انگار فقط این موضوع مرا اذیت می کرد که گناهانی که مرتکب نشده بودم به پایم بنویسند..حالا سبک شده بودم..به فرهاد که روی صندلی نشسته بود و سرش را در میان دستانش پنهان کرده بود نگاه می کنم..نمی دانم چرا آنقدر احساس کم وزنی می کنم..انگار تنها حبس این حرف ها بود که مرا انقدر سنگین کرده بود..راه نفسم را گرفته بود..راه می روم..اما وزنی را حس نمی کنم.چقدر احساس عجیبی است..در را باز می کنم و از اتاق خارج می شوم..احتیاج دارم بنشینم..می ترسم این همه سبکی مرا به زمین بزند..خود را به حیاط دانشگاه می رسانم و روی نیمکتی می نشینم ..

 

سقوط إزاد...
ما را در سایت سقوط إزاد دنبال می کنید

برچسب : قسمت پایانی فصل چهارم عمرگل لاله, نویسنده : 2ferrfall6 بازدید : 64 تاريخ : دوشنبه 8 آذر 1395 ساعت: 9:04