سقوط إزاد

ساخت وبلاگ

http://s9.picofile.com/file/8277438950/%D8%A8%D8%B3%D9%85_%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87_%D8%A7%D9%84%D8%B1%D8%AD%D9%85%D9%86_%D8%A7%D9%84%D8%B1%D8%AD%DB%8C%D9%85_docx2.docx.html سقوط إزاد...
ما را در سایت سقوط إزاد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2ferrfall6 بازدید : 15 تاريخ : يکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت: 10:08

بعد از آن روز که آب پاکی را روی دستش ریختم و گفتم آن کسی که او فکر می کند نیستم دیگر پاپیم نشد وهمین هم کار مرا راحت کرده بود و نیاز نبود که از او فرار کنم و همین کافی بود که از او متنفر باشم. البته حالا که فرهاد رهایم کرده بود بچه ها راحتم نمی گذاشتند. چرا که هر بار که مرا می دیدند  از من در مورد او می پرسیدند و خیلی دوست داشتند بدانند که من با او چه نسبتی دارم که استاد از همان روز اول برخوردش با من فرق میکرد و حتی در سالن با من همصحبت شده و من به این کنجکاوی بچگانه شان لبخند سردی می زدم و می گفتم که اول از همه به هیچ کسی ربطی ندارد و بعد که قیافه اشان درهم می رفت می خندیدم و می گفتم که شوخی کردم و استاد با من هیچ نسبتی ندارد و بعد در دلم می گفتم هرچند می توانست داشته باشد و به خوبی هایش که فکر میکردم و اینکه چقدر آقا بود آرزو می کردم و می گفتم کاش می توانست داشته باشد. نمی دانم باور می کردند یا نه اما می دیدم که بعضی هاشان دوباره سراغم می آیند و می گویند پس چرا یک طوری نگاهت می کند و چرا هر وقت چشمش به تو می افتد لبخند روی لب هایش می آید و هر وقت که تو صحبت می کنی چشم از تو برنمی دار سقوط إزاد...ادامه مطلب
ما را در سایت سقوط إزاد دنبال می کنید

برچسب : فصل 3 قسمت 11 arrow,فصل سوم قسمت دهم arrow,فصل سوم قسمت اخر عمر گل لاله, نویسنده : 2ferrfall6 بازدید : 89 تاريخ : دوشنبه 8 آذر 1395 ساعت: 9:04

سرسوزنی را که در دستانم فرو رفته است را درمی آورم و خود را با آن وزن سنگینی که دارم از تخت پایین می آورم. این هم از الطاف بی کران آقاست که مرا در اتاق اختصاصی نگه می دارند و دم به دقیقه می آیند و مرا معاینه میکنند تا ببینند حالم چطور است و نمی دانم چرا از خودم نمی پرسند تا رک و راست به آنها بگویم که حالم بد است. به خدا قسم حالم بد است و اصلا چطور می توانم خوب باشم در حالی که فرهاد را به ان خوبی و یکتا را به آن کوچکی رها کردم و افتادم دنبال زن افسرده ای که سابقه درخشانی در خرابکاری دارد و همین چند سال پیش بود که قاتل خطرناکی را فراری داد وحالا خرابکاری دیگرش اینست که بچه او را در شکم خود دارد و اگر آن بچه وقت شناس باشد دو ماه دیگر بدنیا می آید و اگر حال مرا بفهمد و بداند که چقدر در عذابم همین امروز بدنیا می اید و می میرد. آخر مگر چه لطفی دارد که آدم بچه مردی باشد که قبلا زن و بچه اش را خودش کشته بود و فکرمی کنم بالاترین نعمت برای همین دختری که پدرش آرزوی دیدن چال گونه اش را دارد قبل از آنکه بدنیا بیاید این است که از دنیا برود و لابد از من ممنون هم می شود که اگر خودم قاتل او باشم اما نمی سقوط إزاد...ادامه مطلب
ما را در سایت سقوط إزاد دنبال می کنید

برچسب : قسمت پایانی فصل چهارم عمرگل لاله, نویسنده : 2ferrfall6 بازدید : 72 تاريخ : دوشنبه 8 آذر 1395 ساعت: 9:04

نفس کم اورده آم. دیگر نمی توانم راه بروم و دلم میخواهد روی زمین دراز بکشم و به خواب بروم نه از جهت اینکه فقط خستگی در کنم بلکه نیاز داشتم کمی از دنیای واقعی که چون آوار روی سرم خراب شده بود فاصله بگیرم و چه بسا زمانی که بیدار شدم خودم را روی تختی ببینم که فرهاد دستانش را دور شانه های من حلقه کرده و یکتای کوچکم که هنوز تازه یک سال دارد در خواب می خندد که یادم میآید کسی به من می گفت که وقتی کودکی میخندد خواب فرشته ها را می بیند و بعد ها که خواهرم هم همین جمله را گفت فهمیدم که سخنان مادرم را با وجود تمام بچگی هایم به یاد سپرده ام و فراموش نکرده ام. بیچاره مادرم که عمر زیادی نکرد و بیچاره تر من که او را ندیدم و بیچاره تر از من یکتا که با وجود زنده بودن مادرش ، او را کنار خود نداشت که البته مادری مانند من نباشد خیلی بهتر است و همین فکر ها را کردم که خانه ام را ترک کردم. اگر یک درصد هم احتمال می دادم همه چیز با خوابیدن من به عقب بر می گردد و من از این کابوس رها می شوم همانجا در حالی که نزدیک پیاده رو ایستاده بودم دراز می کشیدم و به خواب می رفتم اما می دانستم که رها شدن از این هراس به آسانی ی سقوط إزاد...ادامه مطلب
ما را در سایت سقوط إزاد دنبال می کنید

برچسب : قسمت پایانی فصل چهارم عمرگل لاله, نویسنده : 2ferrfall6 بازدید : 61 تاريخ : دوشنبه 8 آذر 1395 ساعت: 9:04

* چند روزی از ان روز که فرهاد مرا به بیمارستان رساند گذشته است و  دختر کوچکم بدنیا امده اما من حتی یک بار هم نتوانسته ام او را در اغوش بگیرم و نمی دانم چرا کسی حرف مرا نمی فهمد و حالم را نیز. مگر رسم بر این نیست که کودکان تازه متولد شده را که از دنیای دیگر امده اند در دامان مادرانشان می نهند تا کودک بوی مادر را بشنود و احساس غریبی نکند و گریه نکند و اگر هم خواست گریه کند کسی باشد که ناز او را بکشد و بیچاره کودک من که صدای گریه ایش را می شنوم اما نمی گذارند  او را در آغوش بگیرم و می گویند که فعلا  نمی توانند از دستگاه بیرون آورند که او دوماه زودتر بدنیا امده و هنوزآمادگی این را ندارد که به دنیای ما ادم بزرگ ها وارد شود و نفس بکشد که هوای این شهر پر بود از آلودگی ها که البته نتوانستم به آنها بگویم اما کودک بیچاره من در بطن زنی که خودش همه آلودگی ها را داشت جان گرفته بود و دست و پا پیدا کرده بود و هیچ کدامتان نمی دانید که چه دست و پایی می زد تا خود را از آن لجن بیرون بکشد و نمی توانست و اگر میبینید که دوماه زودتر بدنیا آمده لابد طاقتش طاق شده و الودگی راه گلویش را بسته..راه نفسش را مسدود سقوط إزاد...ادامه مطلب
ما را در سایت سقوط إزاد دنبال می کنید

برچسب : قسمت پایانی فصل چهارم عمرگل لاله, نویسنده : 2ferrfall6 بازدید : 79 تاريخ : دوشنبه 8 آذر 1395 ساعت: 9:04

آسمان صبح کم کم دارد روشن می شود اما نه آنقدر روشن که مردم از خانه هایشان  دل بکنند و به دنبال کسب و کارشان بیایند.هنوز خورشید از پس کوه برنیامده است اما روشنایی افق، طلوعش را مژده می دهد و من روی جدولی در کنار خیابان نشسته ام و به طلوعش نگاه می کنم. نه اینکه دلم بخواهد بنشینم و طلوع صبح را نگاه کنم بلکه دیگر توان راه رفتن ندارم و با خود فکر می کنم که چه بسا بخیه هایم کنده شده اند و خون از جای انها سرازیر شده است که چنین دردی را دارم تحمل می کنم و چون مرسوم نیست که زنی عربده بکشد، فقط اشک می ریزم.با دستهایم خودم را بغل کرده ام و به سمت پایین خم شده ام تا درد کم تر شود اما نمی شود. نه این درد و نه آن دردی که فرهاد با حرف هایش بر جسم نیمه جان من وارد کرد و خودش فکر کرد که من تحملش را دارم و ندانست تنها چیزی که مرا می تواند از پا دربیاورد این است که دیگر جایی در زندگی او نداشته باشم و افسوس که دیگر ندارم.اما این پایان راه برای من نبود و من هنوز به پایش نیافتاده بودم که مرا ببخشد و اگر لازم باشد حتما این کار را نیز می کنم که او ارزشش را دارد. کم کم صدای پاهای عابران می آید وکم کم اتومبیل ه سقوط إزاد...ادامه مطلب
ما را در سایت سقوط إزاد دنبال می کنید

برچسب : قسمت پایانی فصل چهارم عمرگل لاله, نویسنده : 2ferrfall6 بازدید : 57 تاريخ : دوشنبه 8 آذر 1395 ساعت: 9:04

می دانم که دکتر ها و پرستارها خیلی از دستم شاکی هستند اما من هم تقصیری ندارم . چرا که نمی توانم یکجا بنشینم و روی تخت دراز بکشم و پاهایم را روی پاهایم بیندازم و بگویم اگر فرهاد مرا نمیخواهد اشکالی ندارد و یا اگر یکتا هنوز هم برایم دلتنگی می کند مشکل خودش است و  بگذار خودش با مشکلش کنار بیاید و یا حتی اینکه به جهنم که خواهرم به خاطر اشتباه من همیشه سرافکنده است و می خواست با آن مرد عقده ای ازدواج نکند. نمی توانستم دست روی دست بگذارم و همه چیز را نادیده بگیرم که اگر می خواستم این کار را کنم اصلا نمی امدم که فائزه هم یک سیلی مهمانم کند و بعد از این همه دوری اینگونه از من استقبال کند. امده بودم که اشتباهاتم را جبران کنم و به خاطر همین است که یک هفته بعد از اینکه فائزه آمد و در بیمارستان مادریم را زیر سوال برد با وجود حال نامساعدی که دارم ،اما پشت در اتاق کار فرهاد ایستاده ام و صدایش را می شنوم که با تلفن صحبت می کند و از همین فرصت استفاده می کنم و با انگشتانم  که قرمز شده اند و دلیلش را نمی دانم به در چند ضربه ای وارد می کنم و بعد در باز می شود و فرهاد چون با تلفن صحبت می کند نمی تواند بگو سقوط إزاد...ادامه مطلب
ما را در سایت سقوط إزاد دنبال می کنید

برچسب : قسمت پایانی فصل چهارم عمرگل لاله, نویسنده : 2ferrfall6 بازدید : 63 تاريخ : دوشنبه 8 آذر 1395 ساعت: 9:04

دست هایم را روی میله های در وردی کلانتری قفل کرده ام..می دانم که باید مدتها پیش می امدم و اعتراف می کردم اما خوب نیامده بودم اما حالا اینجا هستم در حالی که آفتاب بی وقت اتشین شده است و بی دریغ گرما می دهد و  من در حالی که هم به خاطر استرس و هم به خاطر گرما بدنم خیس از عرق است انجا ایستاده ام و به تابلوی ورودی کلانتری زل زده ام..  کاش زودتر می آمدم..کاش زودتر این بار سنگین را از روی دوش خود برمی داشتم.افسوس که هیچ کاشی جامه عمل نمی پوشاند.هیچ کاشی که مربوط به گذشته باشد.از گذشته امده باشد و یا در گذشته جا مانده باشد..می خواهم راه بروم که شکمم تیر می کشد..این دیگر چه دردی است که به جانم افتاده..چرا با وجود گذشت یک ماه هنوز هم به اندازه روز های اول ضعیف هستم و البته که یکی از دلایلش این است که هم عمل سختی داشتم و هم زودتر از زمان مناسب از جای خود برخاستم و به دنبال گذشته ای رفتم که  می توانست آینده من باشد.گرما آزارم می دهد..چاره ای نیست.باید از زیر آفتاب بیرون بروم و همین کار را کی کنم اما با گام هایی شمرده و آرام.. انقدر ارام که هر کسی از کنارم رد می شود نگاه تعجب برانگیزی بر من میکند.ف سقوط إزاد...ادامه مطلب
ما را در سایت سقوط إزاد دنبال می کنید

برچسب : قسمت پایانی فصل چهارم عمرگل لاله, نویسنده : 2ferrfall6 بازدید : 56 تاريخ : دوشنبه 8 آذر 1395 ساعت: 9:04

خیلی وقت بود مهربانی را فراموش کرده بودم و از دیگران هم انتظاری نداشتم در حقم مهربانی کنند یعنی دوست داشتم ولی انتظاری نداشتم و اتفاقا آنان که روزی از نزدیکان من بودند چشمهایشان را روی دردهایم بستند و مرا جز گناهکار پر ادعایی که حیا را قورت داده بود و آبرو را قی کرده بود ندانستند و نه به طرفم امدند و نه اجازه دادند به طرفشان بروم و به جای همه آنها مردی روبرویم نشسته است که تمام تلاشش را می کند  تا این همه سال رنج را از روی دوش خود بردارم و همه اتفاقات را طوری برای من بازتاب می کند که من فکر می کنم ان کس که در این میان حقش ناحق شده من بوده ام و نه کس دیگری . آن کسی که این همه سال به تنهایی رنج بی پایانی را تحمل کرده است من بوده ام و نه کس دیگری و نه کسان دیگری و کمی دلم آرام می گیرد و بعد از مدتها کمی می توانم نفس بکشم ،  بدون اینکه چیزی راه گلویم را بسته باشد و فکر می کنم که پایم را از اینجا که بیرون بگذارم روی همان سنگ فرش های خیابان به جای تمام شب هایی که با هراس خوابیدم و به جای همه شب هایی که با اشک به خواب رفتم و به جای همه شب تا سحرگاهانی که نتوانسته بودم چشمهایم را روی هم بگذارم سقوط إزاد...ادامه مطلب
ما را در سایت سقوط إزاد دنبال می کنید

برچسب : قسمت پایانی فصل چهارم عمرگل لاله, نویسنده : 2ferrfall6 بازدید : 60 تاريخ : دوشنبه 8 آذر 1395 ساعت: 9:04

نمی دانم چرا هنوز هم منتظر هستم تا فرهاد بیاید در حالی که  روی نیمکت های داخل حیاط بیمارستان نشسته ام و دخترم در آغوشم ارمیده است و در کنارم کیف کوچکی است که لباس های کوچک دخترم را در آن گذاشته ام. هنوز روی نیمکت نشسته ام و به انبوه آدم هایی که می آیند و میروند چشم دوخته ام و منتظرم در میانشان فرهاد را ببینم و به او بگویم که می دانستم برمی گردی و می دانستم دل بزرگی داری و چه خوب شد که فهمیدی همه تقصیرات به گردن من نبود و من خود قربانی اشتباه شیرینی در گذشته شدم که از تو پنهان نباشد اگر نمی آمدی می خواستم آن اشتباه شیرین را در آغوش بکشم و خوب شد که آمدی فرهاد جان..خوب شد چشم انتظارم نذاشتی..خوب شد مرا از این بلاتکلیفی درآوردی..داشتم بین انتخاب او و روزی برگشتن تو می لغزیدم و او را انتخاب می کردم و تو مانند همیشه فرشته نجاتم هستی که می آیی و مرا از غرق شدن در این مرداب نجات می دهی..اما چشمانم به در بیمارستان خشک می شود و او نمی آید و مبینم که دوست دارم در همین مرداب غرق شوم اما دیگر غرورم را بیش از این زیر پا له نکنم و خود را بیش از این تحقیر، که فرهاد می دانست امروز ترخیص خواهم شد که خو سقوط إزاد...ادامه مطلب
ما را در سایت سقوط إزاد دنبال می کنید

برچسب : قسمت پایانی فصل چهارم عمرگل لاله, نویسنده : 2ferrfall6 بازدید : 64 تاريخ : چهارشنبه 3 آذر 1395 ساعت: 4:31